زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

دو شنبه 13 ابان 92

امروز صبح زهرا سادات تنبلی کرد و نرفت مهد و من هم باید میرفتم مدرسه چون روز دانش آموز بود و تو مدرسه بچه ها جشن داشتن و غرفه اوریگامی رو به من داده بودن که به بچه ها آموزش بدم و خلاصه از ما اصرار و از زهرا سادات انکار که نمیرم مهد و مجبور شدم که زهرا سادات رو همراه خوم ببرم وقتی رسیدیم هنوز جشن شروع نشده بود و همه در تکاپوی برگزاری مراسم بودن و بعد از اون بچه ها به حیاط مدرسه اومدن و هر کدوم پرچم ایران دستشون بود و خانم اسدی یکی به زهرا سادات داد و کلی ذوق کرد و با بچه ها شروع به شعار مرگ بر آمریکا کرد و بعد هم مرشد اومد و همراهش باستانی کارانی اومده بودن و حرکات باستانی انجام میدادن و بعد هم سرود ای ایران و جیغ و داد بچه ها و کلی زهرا سادات...
13 آبان 1392

سه شنبه 7 آبان

امروز صبح زهرا سادات زود از خواب بیدار شد تا به مهد کودک بره و چون خیلی هوا سرد بود پالتوشو روی لباس فرمش پوشید وقتی که ظهر رفتم از مهد بیارمش اول خانم صالحی عکسی رو که روز جهانی کودک از بچه ها گرفته بودن بهمون داد که کلی ذوق زده شدیم و بعد هم یه نامه دادن که میخوان بچه ها رو به شهرک ترافیک ببرن که با وسایل نقلیه آشنا بشن و بعد که خداحافظی کردیم و به خونه مامانی اومدیم یه دفعه یادمون افتاد که پالتوی زهرا سادات رو نیاوردیم و دوباره برگشتیم مهد و به خاله گفتیم و خاله ها هم نگاه کردن دیدن پالتوی زهرا سادات نیست و هر چی گشتن پیدا نشد و عاقبت به بچه هایی که زود تر از زهرا سادات رفته بودن به خونهاشون تلفن کردن که مامان ساینا گفت که ساینا خالش اومد...
7 آبان 1392

غدیر 92

امروز صبح به همراه دایی مصطفی به خونه مامانی رفتیم تا هم عید رو بهشون تبریک بگیم و هم کمک مامانی غذا درست کنیم وقتی رسیدیم دایی علی هم اونجا بودن و با همه روبوسی کردیم و زهرا سادات هدیه هایی رو که برای بچه ها خریده بود به مناسبت عید غدیر بهشون داد و بعد از نهار خونه مامانی خیلی شلوغ شد عمه ها برای عید دیدنی به خونه مامانی اومدن و عصر بابای زهرا سادات اومد و با هم به دیدن ننه جان رفتیم و اونجا هم ننه جان خیلی بازدید کننده داشت و آخرین مهمونها ما بودیم و البته چون دیر رفته بودیم نتونستیم از ننه جان عیدی بگیریم ولی خاله زهرا اومد و به زهرا سادات عیدی داد البته با کلی شعر که زهرا سادات برای خاله زهرا و ننه جان خوند بعد هم به خونه خاله عفت رفتیم ...
4 آبان 1392

جمعه 3 آبان 92

امروز صبح که از خواب پا شیدیم تصمیم گرفتیم که امروز رو در خونه به سر ببریم ولی امان از این دل خوشحال ما چون وقتی مامانی تلفن کرد و گفت که  با خاله اشرف اینا میخوان برن جنگل قائم ما هم سریع گفتیم که ما با شما میاییم البته بابای زهرا سادات طبق معمول رفته بود جوپار برای ویلا سازی و بعد هم مامانی اومد و با هم رفتیم خونه خاله اشرف نهار رو اونجا خوردیم و همگی وسایلمون رو جمع کردیم و به جنگل قائم رفتیم اونجا کلی به زهرا سادات خوش گذشت وبعد بابای زهرا سادات اومد و رفتیم خانوک البته زهرا سادات هنوز پاش به ماشین نرسیده بود که خوابش برد و تا خانوک خواب بود و اونجا هم مامان جونی اینا تنها بودن و شام خوردیم و به کرمان اومدیم و روزی رو که دلمون میخوا...
4 آبان 1392

اول مهر 1392

تا درون نیمکت جا میشدیم  ما پر از تصمیم کبری میشدیم کاش هرگز زنگ تفریحی نبود  کاش میشد باز کوچک میشدیم  الاقل یک روز کودک میشدیم    امسال روز اول مهر برای ما یه حالو هوای دیگه ای داشت و ما هم بچه مدرسه ای داشتیم زهرا سادات صبح زود از خواب بیدار شد و چون شب قبل خونه مامانی بودیم صبحانه خوردیم و زهرا سادات رو به مهد گل واره که نزدیک خونه مامانی بود بردیم وقتی رسیدیم بعضی از بچه ها گریه میکردن که یکی از اونا پارسا حسن زاده بود پسر دوست بابای زهرا سادات خیلی خوشحال شدیم که پارسا هم اونجاست حد اقل زهرا سادات یه دوست آشنا داشت بعد بچه ها صبخونشونو خوردن و کلی بازی کردن و بعد همه به کلاس هاشون رفتن خداروشکر زهرا...
4 آبان 1392
1